دوسش دارم. دیوانهوار دوسش دارم و میداند. خودش گفته. گفته که میخواهد دستهایم را در دست گیرد!
ساعت که از ۵ میگذره بیرون تاریک میشه و تاریکتر میشه! تاریکیو دوست داره و تنهایی رو نه! دوست داره کسی باشم که تو این تاریکیها همراهیش میکنه! تا که بتونه روشنی رو ببینه. من کیم؟ ضعیفم. نمیتونم حتی برم پیشش. چی میخوام؟ میخوام براش بجنگم. میخوام تو مسیر رسیدن به هدفش باشم. هدفای قشنگی داره. بعضا غیرواقعی میشمارتشون ولی میدونم بهشون میرسه. یعنی اون قدرتشو داره! این حجم از مهربانی و شرور شوق و انرژی و انگیزه! به هرچی فکر کنه بهش میرسه.
من چی؟ چیزی نمیخوام. من فقط میخوام تو این مسیر براش باشم. جاده رو صاف کنم تا به راحتی بتونه از روش رد شه. میخوام وقتی دستامو میگیره بدونه هستم! میخوام قبل از خواب دستی بر زلفهایش بکشم و نشونش بدم که تو این شبا، تو این تاریکیها تنها نیست. آه که چقدر محبتآمیز صحبت میکنه. همین که بهم میگه دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده بود، آتیش میگیرم. اما افسوس که ضعیفم. افسوس که گیر افتادم. و افسوس که دست بالم بستهاست.
پ.ن: ۲ تا از دوستام کرونا گرفتن! به استادا ایمیل زدن که خیلی حالمون بده. استادا هم جواب دادن که نمره زیادی از دست نمیدین، موفق باشین :| (البته چند نفر انسان هم بینشون بود..... ولی آدمیزاد بدیهارو بهتر میبینه متاسفانه)
دلم سنگینه امشب. واسه همین دارم چرت و پرت مینویسم. به دل نگیرین لطفا!