امروز یکشنبست! بشدت دپرسم و حوصله کاری رو ندارم. دلیلش حدس میزنم بخاطر خستگی دیروزه، از صبح تا عصر بیرون و پرانرژی بودم! احتمالا دارم ریکاوری میکنم.

 

از معدود کارایی که کردم این بود که مامانو همراهی کردم برای یه کاری، یه فرصتی پیش اومد و از ابرای شهریوری عکس گرفتم.

یه لحظه به ذهنم رسید شبیه یه صورت خندانه! البته خنده بدجنس. و ازون لحظه به بعد نمیتونم جور دیگه ای ببینمش! قبلش خیلی خوشگل بود...

 

اینجور روزا رو دوست ندارم.............. این رفع خستگیا باید تو خواب انجام بشه، حیفه وقت بیداری آدمو میگیره. ببینم عصر میتونم برم پیاده روی، شاید آروم تر شم.

 

پ.ن: امروز در مورد یکی از دوستای نزدیکش باهام صحبت کرد، دوستش شرایط سختی داشت ولی موضوع صحبتش جالب بود!